تنفسی در غیب فصل ششم
خاطره ها

 نمی دانستم بخندم یا گریه کنم.
عکس های عروسی من و آرش را که می دید، مدام چشم هایش را می بست و یا سعی می کرد نگاه نکند. می خواست طوری برخورد کند که ما متوجه نشویم اما نمی توانست. عرفان هنوز بلد نیست مانند بزرگترها پیچیده عمل کند یا به عبارتی؛ دیگران را بپیچاند. او هنوز صداقت یک نوجوان ده، یازده ساله را دارد. دقیقا مثل همان روزهایی که ناگهان به خوابی عمیق فرو رفت ... یک خواب چند ساله ... آن روزها تازه یاد گرفته بود که چون دارد بزرگ می شود، پیش خانم های نامحرم نرود؛ مخصوصا وقتی روسری سرشان نبود. حالا یکی از این نامحرم ها من شده ام انگار ... من در این سالها خیلی به او نزدیک شدم، خیلی بیشتر از یک خواهر ... اما چه سود؟ عرفان که نه دید و نه فهمید و الان هم حتی مرا درست نمی شناسد! هنوز نمی تواند درست در چشمانم نگاه کند. درست که حرف نمی زند؛ اما همان دوسه کلمه ای را هم که بخواهد بگوید به مامان می گوید و با من بیشتر غریبی می کند. خوب حق دارد، آخرین بار خواهرش را شانزده ساله دیده بود و حالا من بیست و سه ساله ام و یک دختر سه سال و نیمه دارم.
دکترش توصیه کرده که خاطرات و وقایعی که این چند سال اتفاق افتاده را برایش بگوییم تا کمکش کنیم با ما و شرایطش کنار بیاید. امروز نوبت من بوده. به همین علت رفتم خانه و هرچه فیلم و عکس داشتم برداشتم و آوردم اینجا. آلبوم ها و سی دی ها و چند تا فلش. می خواستم آنها را به ترتیب به عرفان نشان دهم اما طبق معمول سارای وروجک، یکی یکی برشان می داشت و می گفت اول این، اول این ... خلاصه راضی شد بغل دایی عرفان بنشیند و هرچه من دادم او به دائیش نشان دهد. سارا از وقتی که عرفان به هوش آمده خیلی خوشحال است. او همیشه در تخیلاتش با عرفان حرف می زد؛ بازی می کرد؛ دعوا می کرد. اما حالا هر وقت می آییم اینجا با خوشحالی عجیبی به حرکات عرفان دقت می کند و سعی می کند مثل ما مدام همه چیز را برای عرفان توضیح دهد.
وقتی به عکسهای عروسی رسیدیم؛ مخصوصا عکسهای من؛ عرفان از نگاه کردن طفره می رفت و خودش را با سارا مشغول می کرد. طوری تابلو این کار را انجام می داد که سارا می گفت: دایی چرا نگاه نمی کنی؟ اول فکر می کردم به خاطر آرایش و لباس من حالتش تغییر می کند اما وقتی بیشتر دقت کردم دیدم هنگامی که آرش را می بیند متغیر می شود و عصبانی! حتی وقتی میان عکس ها به عکس آرش رسیدیم و سارا گفت اینم بابای من است...؛ عرفان زیر زبانی یک جمله گفت و جمله اش را خورد و من متوجه نشدم چه گفت ...
برایم عجیب بود که با عکس های من و آرش اینطور برخورد می کند. خواستم مطمئن شوم؛ لذا یک عکس دیگر از خودم و آرش به عرفان نشان دادم؛ که آرش دست دور گردن من انداخته بود و کنار تخت عرفان نشسته بودیم... ناگهان عرفان بلند شد و رفت و اجازه نداد بقیه را نشانش دهم. باید اتفاقهای زندگی را در این هفت سال به او می گفتیم و قسمتی از آنها عروسی من بود و ورود آرش به خانواده ما. اما کاملا مشخص بود که عرفان از آرش خوشش نیامده و این هم بد بود و هم عجیب.
آرش به اندازه خانواده ما مذهبی نیست؛ نمی شود گفت همه چیزش درست است اما آدم فاسدی هم نیست. یعنی عرفان آرش را می شناسد؟ نکند چیزی غیبی دیده؟! چرایش را نمی دانم اما هنگامی که با دکتر عرفان درمیان گذاشتم دلداریم داد و گفت بعید می دانم چیز غیبی ای در میان باشد، فراموش نکن عرفان به فاصله یک روز از هفت سال پیش پریده اینجا و اگر آرش را می شناخته ممکن است چیزی که به نظر یک نوجوان یازده ساله بد بوده، از آرش دیده باشد و حالا از اینکه او شوهر خواهرش شده ناراحت است.
در هر صورت چند بار خواستم بپرسم؛ این چند سال که در کما بوده چیزی هم دیده یا نه. مخصوصا وقتی دیدم طوری برخورد کرد که انگار آرش را می شناسد ... اما وقتی حال و روزش را می بینم با خودم می گویم این بیچاره خودش صدتا مشکل دارد الان وقت این سوالها نیست. یکی نیست داستان زندگی ما را فیلم کند. ماه رمضان هم که نزدیک است، فکر کنم ما ماه مبارک امسال، یک سریال ماورایی واقعی داشته باشیم ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 97
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 97
بازدید ماه : 366
بازدید کل : 60156
تعداد مطالب : 139
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب